عصر ایران – دولت سرمایهداری (Capitalist State) مفهومی است که عمدتا در آثار مارکسیستی مطرح شده است. مارکسیستها برخلاف پلورالیستها، که دولت را داور بیطرف میدانستند، دولت را کاملا طرفدار یک گروه اجتماعی خاص قلمداد میکردند.
آنها در مجموع چنین استدلال کردهاند که نمیتوان دولت را جدا از ساختار اقتصادی جامعه درک کرد. غالبا از این دیدگاه چنین برداشت شده است که دولت فقط ابزار سرکوب طبقات است. یعنی دولت از نظام طبقاتی برمیآید و بازتاب آن است.
با این حال از نیمۀ دوم قرن بیستم به این سو، مارکسیستها از این نظر کلاسیک فاصله گرفتند و مباحث دقیقتری دربارۀ ماهیت دولت مطرح کردند. یعنی به کلیگوییهای مارکس اکتفا نکردند.
کارل مارکس نظریهای نظاممند دربارۀ دولت ارائه نکرد. او به طور کلی معتقد بود که دولت بخشی از روبنایی است که زیربنای اقتصادی، یعنی بنیاد واقعی زندگی اجتماعی، آن را تعیین یا مشروط میکند.
اما در اندیشۀ او، رابطۀ بین زیربنا و روبنا، و در این مورد بین دولت و شیوۀ تولید سرمایهداری، دقیقا روشن نیست. در نوشتههای مارکس دو نظریه دربارۀ دولت قابل تشخیص است. اولی در “مانیفست کمونیست” آمده: «قوۀ اجرایی دولت مدرن، چیزی نیست مگر کمیتۀ مدیریت امور مشترک کل بورژوازی.»
از این منظر، دولت به به طور آشکار به جامعه و به طور کامل به طبقۀ مسلط اقتصادی، که در نظام سرمایهداری همان طبقۀ بورژوازی است، وابسته است. به همین دلیل لنین علنا دولت را “ابزار سرکوبی طبقۀ استثمار شده” توصیف میکرد.
اما نظریۀ دوم مارکس دربارۀ دولت، که پیچیدهتر و ظریفتر است، چند سال بعد در کتاب “هجدهم برومر لوئی بناپارت” آمده است. در این کتاب مارکس نظر داد که دولت میتواند از نظام اقتصادی “استقلال نسبی” داشته باشد: دولت بناپارتی ارادۀ خود را بر جامعه تحمیل و به صورت “مجموعهای انگلوار و هراسانگیز” عمل میکند.
اگر دولت بناپارتی منافع طبقهای را در نظر میگرفت، منافع طبقۀ بورژوازی نبود، بلکه منافع پرجمعیتترین طبقۀ جامعۀ فرانسه، یعنی روستاییان خردهمالک بود. اگرچه مارکس این نظر را به تفصیل مطرح نکرد، اما از این چشمانداز به خوبی پیداست که دولت بناپارتی فقط نسبتا مستقل است؛ به این معنا که به صورت میانجی بین طبقات ستیزنده پدیدار میشود و از این طریق وجود خودِ نظام طبقاتی را حفظ میکند.
هر دوی این نظریهها با الگوی لیبرالی و نیز الگوی پلورالیستیِ “قدرت دولت” تفاوت بسیار دارند. این نظریات بویژه تاکید دارند که دولت را جز در زمینۀ “قدرت نابرابر طبقاتی” نمیتوان شناخت. و نیز تاکید دارند که دولت از جامعۀ سرمایهداری پدیدار میشود و بازتاب آن است؛ خواه به صورت ابزار سرکوبی در اختیار طبقۀ مسلط و یا به صورت ظریفتر، به صورت سازوکاری که اختلاف طبقاتی با آن رفع میشود.
با این همه تلقی مارکس از دولت به طور کامل منفی نبود. او معتقد بود که در دورۀ گذار از سرمایهداری به کمونیسم میتوان از دولت به صورت “دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا” استفادهای سازنده کرد. براندازی سرمایهداری مقارن خواهد بود با نابودی دولت بورژوایی و برقراری دولتی جانشین، که دولتی پرولتری است.
مارکس در توصیف دولت “دیکتاتوری” پرولتاریا، نظریۀ نخستین دولت را به کار برد و دولت را ابزاری دانست که طبقۀ مسلط اقتصادی (اکنون دیگر پرولتاریا) با آن میتواند طبقات دیگر را سرکوب و مطیع کند. از این چشمانداز، همه دولتها دیکتاتوری طبقاتیاند.
با این حال مارکس دولت را یک تشکل اجتماعی ضروری نمیدانست. او میگفت همین که اختلاف طبقاتی از بین برود، دولت رو به فرسایش میگذارد. یعنی جامعۀ کاملا کمونیستی، جامعهای بیدولت خواهد بود. چون دولت از نظام طبقاتی پدیدار شده است، پس زمانی که نظام طبقاتی از بین برود، دولت هم به سادگی علت وجودی خود را از دست میدهد.
بنابراین از نظر مارکس، دولت سرمایهداری در صورتی که این نظام اقتصادی از بین نرود، پدیدهای مانا خواهد بود. و چرا از نظر مارکس اصلاحات در نظام سرمایهداری بیفایده است؟ چون هدف اساسا از بین رفتن دولت است. چون تا وقتی دولت از بین نرود، یعنی نظام طبقاتی وجود دارد. و این یعنی عدالت اجتماعی محقق نشده است.
میراث دووجهی مارکس فرصت زیادی برای مارکسیستهای جدید (نئومارکسیستها) فراهم کرد تا تجزیه و تحلیل قدرت دولت سرمایهداری را پیشتر ببرند. نوشتههای آنتونی گرامشی، مارکسیست ایتالیایی نیز به این جریان کمک کرد.
گرامشی تاکید میکرد که سلطۀ طبقۀ حاکم در جامعۀ سرمایهداری نه فقط با اعمال فشار آشکار بلکه از راه کنترل ایدئولوژیک بدست آمده است. به ئظر او، سلطۀ بورژوایی به طور عمده از راه هژمونی حفظ شده است: یعنی از راه رهبری فکری یا کنترل فرهنگی؛ و دولت در این فرایند نقش مهمی بر عهده دارد.
در دهۀ ۱۹۷۰ رالف میلیباند در کتاب “دولت در جامعۀ سرمایهداری” بر این نکته تاکید کرد که بیشتر نخبگان دولت برآمده از طبقۀ ممتاز و مالکاند؛ بنابراین جهتگیری دولت به سود سرمایهداری، نتیجۀ همپوشانیِ زمینههای اجتماعیِ کارمندان و دیگر مقامات دولتی از یکسو، و بانکداران، رهبران و گردانندگان صنایع از سوی دیگر است. به سخن دیگر، هر دو گروه نمایندۀ طبقۀ سرمایهدارند.
نیکوس پولانزاس اما در کتاب “قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی” این رویکرد جامعهشناختی را کنار گذاشت و به جای آن بر میزان محدودیتی تاکید کرد که ساختار اقتصادی و قدرت اجتماعی بر خودمختاری دولت اعمال میکند.
مطابق این نظر، دولت کاری نمیتواند بکند جز اینکه به اجتماعی که در آن عمل میکند تداوم ببخشد. یعنی نقش دولت در نظام سرمایهداری این است که در خدمت منافع درازمدت سرمایهداری باشد؛ حتی اگر این اقدامات با مقاومت بخشهایی از خود طبقۀ سرمایهداری مواجه شود.
مثالهای چنین اقداماتی، گسترش حقوق دموکراتیک و اصلاحات رفاهی است، که هر دو امتیازاتی بودند برای طبقۀ کارگر که در عین حال این طبقه را به نظام سرمایهداری وابسته کردند.
نئومارکسیستها به پیروی از پولانزاس میگویند درون طبقۀ حاکم (مثلا بین سرمایۀ مالی وسرمایۀ صنعتی) تقسیمات مهمی وجود و پیدایش دموکراسی انتخاباتی موجب قدرتیابی گروههای بیرون از طبقۀ حاکم شده است.
علاوه بر این، این تفکر در نئومارکسیسم تقویت شده است که دولت سرمایهداری، جایی است که مبارزه میان صاحبان منافع، گروهها و طبقات در آن صورت میگیرد.
باب جساپ نیز با طرح ایدۀ “رویکرد راهبردی عقلانی” دربارۀ دولت سرمایهداری، این نکته را مطرح کرد که دولت سرمایهداری چندان هم وسیلۀ دائمیسازی سرمایهداری از راه کاهش تنشهای طبقاتی نیست، بلکه این دولت “تبلور راهبردهای سیاسی” است.
این سخن به این معناست که دولت سرمایهداری، به منزلۀ مجموعه نهادهایی است که گروهها و صاحبان منافع رقیب از راه آنها برای کسب سلطه یا هژمونی میستیزند. مطابق این نظر، دولت “کارافزاری” در اختیار گروه مسلط یا طبقۀ حاکم نیست، بلکه واحدی پویاست که توازن قدرت در جامعه را در هر زمانی نشان میدهد؛ و از این راه نتیجۀ ستیز هزمونیک موجود را بازمیتاباند.
در واقع از زمان مارکس تا اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم، مارکسیستها به درک واقعبینانهتری از “دولت سرمایهداری” رسیدند و دیگر به راحتی نمیتوانند منکر سرشت دموکراتیک این دولت شوند. بنابراین امروزه تمایلات براندازنۀ نئومارکسیستها در قبال دولتهای سرمایهداری جهان غرب، به مراتب کمتر از زمانی است که مارکس و انگلس علیه این دولت قلم میزدند.